داستان درباره مردی بود که به گفته خودش میدانست ۱۲ اکتبر در چهلمین سالروز زندگی اش قرار است بمیرد. از قرار زنش بخاطر بیماری مرده بود و دختری زیبا و نحیف و کوچک با چشمانی سیاه و درشت به اسم آسونسیون دارد.
داستان روزهای متوالی را تا رسیدن روز مرگ بازگو میکند. احساسات سرد و نزدیک به مرگ را توصیف میکند. اشفتگی را توصیف میکند و عشقش به دختر کوچکش. خودش هم بیمار است. تب دارد و حال خوشی ندارد. اما بیشتر روحی بدحال است. دکتر به او توصیه میکند ارام باشد و فکر و خیال نکند.
شب روز موعود دکتر خبر مرگ دخترش را در اتاق بغلی می اورد که به علت حمله قلبی بوده. مرد گیج و منگ مرگ بدتر از مرگ خودش را تجربه میکند. مرگ عزیزترینش انگار هزاران مرگ برای خود اوست....مرگ دختر کوچکش...
برچسب : نویسنده : zeynabslibrary بازدید : 90