کتاب «ایستگاهها: ده ایده کهن برای زندگی در جهانی نو» نوشتۀ سوند برینکمنکتابی در باب معنای زندگی و در نقد تفکر ابزاری و فایدهمحوری. کتاب «ایستگاهها: ده ایده کهن برای زندگی در جهانی نو»، با عنوان اصلی Ståsteder : 10 gamle ideer til en ny verden، یک کتابِ فلسفی – روانشناختیِ انگیزشیست که بسیاری از آموزههای جهان مصرفی امروز را در باب موفقیت و زندگی بهتر، که در بسیاری از کتابهای خودیاری نیز انعکاس مییابند، به چالش میکشد و مورد نقد قرار میدهد.سوِند برینکمن در کتاب «ایستگاهها» از تکیهگاههایی قدیمی سخن میگوید که انسان میتواند با اتکا به آنها به زندگی خود معنا بدهد. تکیهگاههایی که در کتاب «ایستگاهها» از آنها سخن رفته است، ارزشهاییاند که انسان از دیرباز با آنها سروکار داشته است؛ ارزشهایی که کهنه نمیشوند و انسانیتِ انسان با آنها گره خورده است. این ارزشها را چه بسا بتوان همان ارزشهایی قلمداد کرد که ویلیام فاکنر، نویسنده امریکایی، در خطابهاش بهمناسبت دریافت جایزه نوبل ادبیات، از آنها به عنوان «مسائل دل آدمی» و «حقیقت دل» یاد میکند، یعنی حقایقی که بهقول فاکنر «حقایق دیرین جهانی» هستند که «بیآنها هر داستانی بدفرجام و ناپایدار است.»کتاب «ایستگاهها» کتابیست علیه تفکر ابزاری و منفعتطلبی و فایدهگرایی رایج در جهان امروز. این کتاب ما را فرامیخواند که در عمق زندگی غوطهور شویم و آن را برای یافتن معنای زندگی بکاویم.متن اصلی کتاب «ایستگاهها» اولین بار در سال 2016 به زبان دانمارکی منتشر شده است. این کتاب، چنانکه برینکمن خود در پیشگفتار آن اشاره میکند، در عین استقلال، تکمیلکننده مباحثیست که برینکمن در کتاب دیگرش با عنوان «محکم بایست» مطرح کرده است.مروری بر ک, ...ادامه مطلب
زینب سلیمانی هستم. 29 سالمه. کتابدار یه کتابخونه باصفا و دوست داشتنی هستم توی یه شهر کوهستانی. اینجا احساسم رو راجع به تک تک کتاب هایی که می خونم و بعضا سریال و فیلم هایی که میبینم، و خاطرات شغل جذابم میگم. تاریخ شروع وبلاگ: ۱۳۹۲ صفحه اصلی درباره من گنجینه صوتی بخوانید, ...ادامه مطلب
بدون توضیح فقط اسم هاشون رو مینویسم چون حس خوبی بهم میده جایی مکتوب کنم چیا خوندم. دلم میخواد بیشتر توضیح بدم. ولی وقت نیست! از این به بعد سعی میکنم هرچی میخونم تموم که شد زود بیام حس ام رو بنویسم.کتابخانه نیمه شب از مت هیگ: بار دوموقتی نیچه گریست از اروین د یالوم: بار دومشفای زندگی از لوئیز هیتولستوی و مبل بنفش از نینا سنکوویچ: بار دومجنگی که نجاتم داد یک و دو از کیمبرلی بروبیکر بردلی: بار دومدراکولا از برام استوکرپدر آن دیگری از پرینوش صنیعیمردم مشوش از فریدریک بکمن: نتونستم تمومش کنم!شازده کوچولو: بار سومجنس ضعيف از اوریانا فالاچیبرچسبها: کتاب, زینب سلیمانی ابهری + نوشته شده در پنجشنبه دوم آذر ۱۴۰۲ساعت 20:46 توسط زینب سلیمانی ابهری | بخوانید, ...ادامه مطلب
از این پست ۵ سال میگذره(کلیک)، فکرشو بکن، پنج سال. اونجا ۲۳ سالم بود، و حالا ۲۸ سالمه. اون سال تهران زندگی میکردم و حالا ابهر.اون سال دانشجوی کتابداری بودم و حالا کتابدار.من الان یه حباب بزرگم، یه حباب بزرگ پر از احساسات مختلف. حس های زیادی درونمه. نمیتونم منظمشون کنم و این بهم استرس میده. امروز پیام های انسانی زیادی دریافت کردم و ارسال کردم. به یک گروه که خودم تشکیلش داده بودم. امروز، اتفاقی که توی دومین جلسه باشگاه کتاب چکاوک؛ همون باشگاه کتاب دوست داشتنی و رویایی دانشگاه تهران، دانشکده مدیریت، افتاد، توی آخرین جلسه باشگاه کتابخوانی پناه، تکرار شد. دو نفر از اعضای باشگاه کتاب دقیقا مثل سال ۹۷، برام تولد گرفتن. دقیقا همون حس. الان دقیقا همون زینبم. نمیدونستم باید چیکار کنم، میخواستم شبیه یه قلب گنده بشم و بگم که چقدر دوسشون دارم. هممون باهم یه شمع رو فوت کردیم. این سه چهار ماه هر جلسه ی باشگاه کتاب برام رویا بود.امروز یه صحبت حسابی درباره کتاب اثر مرکب داشتیم. طی جلسه، هزاران حس رو تجربه میکنم و توی چشمای تک تک اعضا، هزاران حس رو میبینم. تلنگر، استرس، عشق، محبت، ترس، نگرانی، دوست داشتن، افتخار، خجالت، غم، اضطراب و هزار حس دیگه. توصیفاتم شد شبیه یه زندگی، یه کتاب. ما یه گروه بودیم، یه کتاب بودیم و یه زندگی.توی پست ۵ سال پیش نوشتم دلم میخواسته رسالتم توی این دنیا این باشه که روی آدما تاثیر مثبت بذارم، زینب. یعنی اینطوره؟ آیا دارم درست پیش میرم؟ اگه یه روز نباشم، چی ازم یادتون میمونه؟ چقدر به آدما حال خوب منتقل کردم؟ کاش رسالتم رو درست انجام بدم. چون بعد از ۵ سال هنوز همونه که خوشحالم میکنه. اینکه شاد باشم. با وجود همه غم ها، بلد باشم شاد باشم. و اینکه روی آدم ها اثر مثبت, ...ادامه مطلب
امروز همونجوری که کتاب آیوردا گفته بود بدون آلارم بیدار شدم، خوابم تموم شده بود. بیدار شدم، این چهارمین جلسه ورزش بود و با احوال بهتری رفتم، دیگه کشون کشون نرفتم، توی راه تمام چیزایی که لوئیز هی بهم یاد داده بود، گفتم. سپاسگزاریکردم بخاطر نور آفتابی که صورتم رو نوازش داد. بخاطر بوی پاییزی که استشمام کردم سپاسگزاری کردم. تکرار کردم: من لایق عشق هستم و عشق دریافت میکنم و عشق رو به اطرافم هدیه میکنم. من با جهان هستی هماهنگم، من خوشحالم، من عمیقا احساس شادی میکنم، امروز یکی از بهترین روزهای خداست. من ورزشکارم، من سالمم و درونم پر از آرامشه. برای هر کسی که توی کوچه دیدم آرزوی خوشبختی و خوشحالی کردم، برای همه دعای خیر کردم. برای خودم و همه ثروت و عشق و روزی آرزو کردم. صورتم رو به سمت آسمون گرفتم و هم درونی لبخند زدم هم بیرونی. توی باشگاه از مربیم تعریف کردم و با تلاش حرکت هارو انجام دادم. از قلبم تشکر کردم که همراهمه. خداروشکر کردم و از همه اعضای بدنم تشکر کردم که همراهیم کردن تا ورزشم رو تموم کنم.پن: ازتون خواهش میکنم کتاب شفای زندگی رو بخونید. اگه بمن به عنوان کتابدار اعتماد دارید، بهتون قول میدم این کتاب، روانشناسی زرد نیست. ایمان لازم داره، بهش اعتماد کنید و هرچی میگه رو انجام بدید.زندگی رنگی رنگی میشه. بهتون قول میدم. قولبرچسبها: زندگی خوب, عشق, شادی واقعی, انرژی مثبت + نوشته شده در پنجشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۲ساعت 11:30 توسط زینب سلیمانی ابهری | بخوانید, ...ادامه مطلب
حسین، داداش عزیزم. حالا میفهمم چی میگفتی. حالا فهمیدم دیدن آمارسازی برات چقدر میتونه دردناک باشه، امروز با چشمای خودم دیدم که یه مدرسه با 70 تا دانش آموز اومدن کتابخونه و از ساعت ۹ تا ۱۱و نیم فقط عکس گرفتن. دو ساعت و نیم فقط به عکس گرفتن با دو سه تا پوستر گذشت....حتی آخرش مربی شون گفت: " اسم امروز چی بود؟"...!برچسبها: آمارسازی, هفته کتاب, روز کتابدار + نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۴۰۲ساعت 12:1 توسط زینب سلیمانی ابهری | بخوانید, ...ادامه مطلب
بلاخره به آرزوم رسیدم. کتابدار شدم. توی کتابخونه ی قشنگی توی شهرم. حالا تا سال های سال بین کتاب ها و کتابخوان ها زندگی خواهم کرد. + نوشته شده در پنجشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۹ساعت 19:48 توسط زینب سلیمانی | , ...ادامه مطلب
وقتی تو خبر های یاهو خوندم که اما واتسون داره طرح بوک کراسینگ یا همون جاگذاشتن کتاب رو انجام می ده به فکرم زد منی که اصلا دوست ندارم کتاب هایی که خوندم تو قفسه خاک بخوره چرا همچین حرکت قشنگی رو شروع نکنم؟چرا اجازه ندم با یه حرکت قشنگ آدم های خوش شانس و ببخشید ببخشید تنبل کشورم یکم هیجان پیدا کنن و شاید شاید شاید اون کتابی که من جا می ذارم رو بردارن و چند صفحه ای بخونن!!!میدونم دارم با کنایه حرف می زنم ولی وقتی می بینم همه ی ملت کاملا می دونن کتاب خوندن چقدر خوبه و اصلا کتاب خوندن رو دوست دارند ولی نمیخونن و تمااام وقتشون رو توی اینستا می چرخن واقعا حرصم می گیره.بعد هی اینور و اونور می گیم چرا اروپا و آمریکا فلانه چرا بهمانه... بگذریم.پروژه ی جا گذاشتن کتاب اینجوریه که یه کتابی که خوندی و خوشت اومده رو صفحه اولش رو یادداشت مینویسی که:"دوست عزیز خوش شانس من.این کتاب از حالا به بعد امانت دست تو است.آنرا بخوان و بعد در جایی دیگر آنرا جا بگذار تا یک خوش شانس دیگر پیدا شود و آنرا بخواند.می توانی تجربه ی خودت را با هشتک #ماموریت_کتاب با ما شریک شوی." تا حالا سه چهار تا کتاب با بعضی دوستان و آشنایان جا گذاشتیم و هرچی از حس خوب و استرس عجیب غریب اون لحظه اش بگم کم گفتم.می دونم دیگه زمونه ی وبلاگ تو ایران رو به پایانه ولی می خوام بگم تویی که داری این متنو می خونی.واسه یبارم شده یه کتاب جا بذ, ...ادامه مطلب